تقریباً تمام کسانی که با حوزه فیلم و سینما آشنا هستند، میدانند که گاهی اوقات امضای کارگردانهای نامآشنا، بودجههای سنگین یا فیلمنامههای بسیار خوب نمیتوانند موفقیت یک فیلم را پیشبینی کنند. چه بسا فیلمهای زیادی در تاریخ وجود دارند که با داشتن تمامی عواملی که یک «فیلم خوب» را در هالیوود میسازند، نتوانستهاند با استقبال خوبی مواجه شوند… البته در زمان اکرانشان.
بسیاری از فیلمهایی که امروزه در لیستهای بهترینهای دهههای مختلف یا حتی دوران قرار دارند، در زمان اکران اولیهشان توسط منتقدان یا عموم مورد بیتوجهی یا حتی نفرت واقع شدهاند. این پدیده مختص به دوره خاصی نیست؛ از دوران فیلمهای صامت تا فیلمهای طلایی دهه نود میلادی و حتی فیلمهای مستقل دوره 2010 تا 2020 بارها تکرار شده است. چه بسا بسیاری از فیلمهایی که امسال یا در سالهای آینده منتشر خواهند شد نیز به همین سرنوشت دچار شوند. ما به طور قطع هیچگاه نخواهیم دانست کدام فیلمها برای کدام دورهها «زیادی» و یا «نادرست» هستند.
در این لیست از اوایل دهه هشتاد میلادی به حدود بیست سال بعد سفر میکنیم تا ببینیم چگونه فیلمهایی که هم ما و هم منتقدان دوستشان داریم، زمانی در صفحات روزنامه جنجال به پا میکردند… نه به معنای مثبت کلمه.
لیست ما با دهه هشتاد و یکی از مورد نقدترین فیلمهای علمی تخیلی آن سالها آغاز میشود:
Blade Runner (بلید رانر)
بلید رانر نه تنها بهعنوان یکی از مهمترین فیلمهای سینمای مدرن شناخته میشود، بلکه به دلیل پیشبینی بسیار دقیقش از زندگی امروزی نیز معروف است و فیلمی بود که ریدلی اسکات را بهعنوان یک کارگردان روی نقشه هالیوود قرار داد. اما در سال 1982، از نظر مالی بلید رانر یک فیلم کاملاً شکستخورده با یک فیلمنامه گیجکننده بود.
این فیلم با اینکه ستاره نقش اولش هریسون فورد بود، تنها 5 میلیون دلار بیش از بودجه 33 میلیون دلاریاش فروش کرد که این خود یک شکست بزرگ محسوب میشود! کتی هابر، فیلمساز برنده جوایز متعدد و مدیر تولید فیلم، امروزه سفر طولانی این فیلم را از شکست به موفقیت فاش کرده است: سفری که از نسخه مورد نظر ریدلی اسکات – برش کارگردان- در سال 1992 تا فاینال کات نهایی در سال 2007 ادامه داشت.
موقعیت غیرمعمول اسکات، که اکنون به عنوان یکی از بهترین کارگردانان هالیوود شناخته میشود، بدون یک پیچ و تاب عجیب از طرف سرنوشت اتفاق نمیافتاد. کتی هابر شرح میدهد که:
«دو هفته پیش از پایان مراحل تولید، به دلیل ترس از وقوع اعتصاب کارگردانها و معلق ماندن کار، مایکل دیلی تهیهکننده فیلم تصمیم گرفت دو هفته پایانی کار را در یک هفته فیلمبرداری کند، که به این معنی بود که ما باید شبانهروز فیلمبرداری میکردیم و در نتیجه بودجه را 5 میلیون دلار افزایش دادیم. باد یورکین و شرکت تولید فیلم تاندم ضامنهای تکمیل اوراق قرضه بودند که وظیفه تکمیل بودجه فیلم را داشتند. آنها عملاً فیلم را تصاحب کردند و از بالای لیست کارکنان شروع به اخراج همه به جز من کردند.»
هابر به عنوان “واسطه” بین تاندم و ریدلی اسکات و مایکل دیلی عمل کرد. در نهایت، به دلیل دخالتهای زیاد تاندم در کار اسکات و دیلی، نسخه نهایی اولیه فیلم اصلاً به چشم منتقدان نیامد و از سوی عموم مورد تقدیر قرار نگرفت. اما بالاخره در سالهای 1992 و 2007، اسکات با انجام ویرایشهایی نو روی فیلمش و برگرداندن آن به نوعی که میبایست باشد، توانست اثرش را برای همیشه در تاریخ سینما ماندگار کند.
در قسمت دوم ما یکی از تحسینبرانگیزترین فیلمهای تاریخ را داریم که البته در زمان اکرانش حتی فروش خوبی هم نداشت:
The Shawshank Redemption (رستگاری در شاوشنک)
رستگاری در شاوشنک یکی از بهترین فیلمهای تاریخ است که در حال حاضر رتبه اول را در IMDB دارد، اما در کمال تعجب در گیشه یک فیلم شکستخورده محسوب میشود. این فیلم از داستان کوتاه استیون کینگ «ریتا هایورث و رستگاری در شاوشنک» اقتباس گرفته شده است، اگرچه برای جلوگیری از کلیشهسازی مرتبط با نام کینگ، با نام او تبلیغ نشد.
رستگاری در شاوشنک (1994) داستان اندی دوفرن (تیم رابینز) مدعی بیگناهی خود در قتل همسر و معشوقش و هم زندانیاش الیس «رد» ردینگ (مورگان فریمن) را روایت میکند؛ در حالی که رئیس زندان شائوشنک یک طرح فاسد پولشویی را پیش میبرد.
خوشبختانه، رستگاری در شاوشنک توانست ضررش در باکس آفیس را طی چند سال بعد جبران کند. پس از نامزدیهای متعدد اسکار، نقدهای مثبت و تبلیغات مردمی، این فیلم به یکی از برترین فیلمهای اجارهای سال 1995 تبدیل شد. همچنین تا سال 1997 TNT حق پخش فیلم رستگاری در شاوشنک را داشت که برای محبوبیت این فیلم بسیار مفید واقع شد و حتی یکی از فیلمهای اصلی برای پخش مجدد در شبکههای کابلی شد.
دیری نگذشت که این فیلم محبوب به همان تحسین فرهنگی فیلمهای «پالپ فیکشن» و «فارست گامپ» در سال 1994 دست یافت و حتی از آنها در فهرست اصلاحشده «100 Years… 100 Movies» AFI پیشی گرفت. نکته افتخارآمیز بعدی از طرف استفان کینگ است – که بهطور مشخص از بیشتر اقتباسهای کتابهایش خوشش نمیآید – او به Deadline گفته است که «رستگاری در شاوشنک» یکی از اقتباسهای داستانی مورد علاقهاش است.
بودجه فیلم تنها 25 میلیون دلار بود، اما انتظار میرفت که با این حجم از بازیگران ستارهدار و داستانی قوی، بسیار بیشتر از 16 میلیون دلاری که حتی از ضرر بیرونش نمیآورد، به ارمغان بیاورد. با این عملکرد ضعیف در باکس آفیس، «رستگاری در شاوشنک» به سختی میتواند یک فیلم موفق در نظر گرفته شود. اگرچه اکران مجدد در سینماها پس از نامزدی در چندین بخش از جوایز اسکار در سال 1995 موج جدیدی از بینندگان را به همراه داشت، سود باکس آفیس تنها به حدود 58.3 میلیون دلار رسید – تقریباً 650 میلیون دلار کمتر از رقیب سرسختش؛ «فارست گامپ».
در حالی که ممکن است عوامل بسیاری در شکست «رستگاری در شاوشنک» در گیشه نقش داشته باشند، بیشترین دلایل ذکر شده شامل رقابت سنگین، کمبود شخصیتهای زن، عدم محبوبیت فیلمهای ژانر زندان و عنوان گیجکنندهاش است. سال 1994 سالی باورنکردنی برای فیلمهای تأثیرگذار بود، بنابراین رقابت با فیلمهایی مانند «پالپ فیکشن»، «فارست گامپ» و «شیر شاه» سطح حضور تماشاگران را برای «رستگاری در شاوشنک» کاهش داد.
«فارست گامپ»، برنده نهایی بهترین فیلم در سال 1995، در اواسط اکران موفق تقریباً یک ساله خود در سینما بود، بنابراین در اوج فروشش قرار داشت. فیلم «پالپ فیکشن»، دومین فیلم کوئنتین تارانتینو، در یک روز با «رستگاری در شاوشنک» روی پرده سینماها رفت و پس از برنده شدن جایزه نخل طلا، مورد توجه منتقدان بسیار بیشتری قرار گرفت. همچنین «شیر شاه»، برنده باکس آفیس سال، مخاطبان بزرگسال را همراه با فرزندانشان به تماشای جدیدترین فیلم دیزنی کشاند.
اما با همه اینها ما هنوز، در اواخر سال 2024، «رستگاری در شاوشنک» را یکی از بهترین فیلمهای دوران میدانیم.
قسمت سوم را با یکی از محبوبترینهای هر لیست «بهترین فیلمهای کمدی» جلو میبریم که در زمان خودش با واکنشها و نقدهای بسیار منفی مواجه شد:
The Big Lebowski (لبوفسکی بزرگ)
داستان اینگونه شروع میشود که ساقی بلژیکی، گوستاو تاپس، کوکتل روسی سیاه را در سال 1949 برای قدردانی از سفیر ایالات متحده در لوکزامبورگ که در آن زمان از بروکسل بازدید میکرد، اختراع کرد. منابع متفاوت هستند، اما تخمین زده میشود که در دهه 50 یا اوایل دهه 60، برخی از متخصصان ترکیبی، خامه را به ترکیب اضافه کردند و روسی سفید اینگونه به دنیا معرفی شد. این نوشیدنی هرگز به جمع کوکتلهای درجه یک اضافه نشد و ممکن بود به طور کلی از بین برود… البته اگر به عنوان نوشیدنی ترجیحی جف «رفیق the dude» لبوفسکی (جف بریجز) در «لبوفسکی بزرگ» مورد توجه قرار نمیگرفت.
امروزه محبوبیت روسی سفید همتراز با خود فیلم «لبوفسکی بزرگ» است و تقریباً میتوان آن را در هر کوکتلباری تهیه کرد. اما آیا تا به حال کسی آن را بدون اینکه ابتدا فیلم را ببیند سفارش داده؟ تنها تعداد انگشت شماری از شخصیتهای فیلمی با انتخاب نوشیدنیهای معمولشان معروف هستند: جیمز باند و وسپر مارتینی، فرانک بوث (دنیس هاپر) از «Blue Velvet» و هنیکن مورد علاقهاش، و این نشان میدهد که «لبوفسکی بزرگ» تا چه حد به یک فیلم کالت محبوب تبدیل شده است. حتی کوکتل معروف خودش را دارد.
مانند بسیاری از فیلمهای کالت دیگر، «لبوفسکی بزرگ» در ابتدا با موج نظرات مختلف منتقدان و تماشاگران مواجه شد. نقدها متفاوت بود و این فیلم در ایالات متحده عملکرد ضعیفی داشت و تنها 17 میلیون دلار در مقابل بودجه 15 میلیون دلاری خود به دست آورد و سپس به 46 میلیون دلار در سطح بینالمللی رسید. در مقابل، فیلم قبلی ساخته برادران کوئن، «فارگو»، ۲۵ میلیون دلار در آمریکا آن هم با بودجه ۷ میلیون دلاری بهدست آورد و در راه رسیدن به بیش از ۶۰ میلیون دلار در بازار جهانی بود. آدم فکر میکند که همه پس از آن موفقیت، برای دیدن فیلم بعدی برادران کوئن از خود غافل میشوند. پس چرا “لبوفسکی بزرگ” در ابتدا شکست خورد و چگونه در نهایت به یک فیلم کالت تبدیل شد؟
«لبوفسکی بزرگ» پس از اولین حضور خود در جشنواره فیلم ساندنس در ژانویه 1998، به نمایش درآمد و در 6 مارس با عموم مردم دیدار کرد. مطمئناً نزدیکی به «تایتانیک» تأثیرش را گذاشت که هنوز مخاطبانش را در سینماها داشت و تنها در ماه مارس، با بردن 11 جایزه در مراسم جوایز آکادمی، به بیش از 95 میلیون دلار فروش رسیده بود.
نشانههایی وجود دارد که نشان میدهند «لبوفسکی بزرگ» حتی بدون فیلم پرفروش جیمز کامرون نیز با مشکلاتی مواجه میشد. این فیلم در برابر «مارشالهای ایالات متحده» قرار گرفت که تنها در آخر هفته نخست اکرانش به اندازه کل فروش داخلی «لبوفسکی بزرگ» درآمد داشت.
و حتی بدتر این بود که انتظارات برای فیلم بعدی برادران کوئن پس از موفقیت «فارگو» بسیار بالا بود. در مراحل اولیه کارشان، برادران کوئن اغلب بهعنوان فیلمسازانی با استعداد که سبک را به اصل ترجیح میدادند، جدی گرفته نمیشدند. اما کمدی تاریک ژانر آدمربایی آنها همه چیز را تغییر داد، عمدتاً به لطف شخصیت کاملاً چندبعدیشان، مارج گاندرسون (فرانسیس مکدورمند)، رئیس پلیس باردار داستان که با شخصیت گرمش، چیزی را به نمایش گذاشت که در فیلمهای قبلیشان یافت نمیشد. این موضوع باعث شد که کوئنها بهعنوان هنرمندانی در حال پیشرفت، منتقدان و مخاطبان را راضی کنند. «فارگو» نامزد هفت جایزه اسکار از جمله بهترین فیلم و بهترین کارگردانی شد و مکدورمند به شایستگی جایزه بهترین بازیگر زن را برای بازی خود دریافت کرد. تنها فیلم پیش از «فارگو» که به چنین مقامی رسیده بود، «بارتون فینک» بود که آن هم تنها یک نامزدی اسکار داشت. «فارگو» بهعنوان نشانهای از پذیرفته شدن کوئنها توسط عموم تلقی میشد.
اما در پایان روز، «لبوفسکی بزرگ» از آن دسته فیلمها بود که نیاز به زمان برای پذیرفته شدن بین مردم داشت و اکنون جایگاهش را به درستی از آن خود کرده است.
دهه نود را با یکی از بهترینهای دیوید فینچر به پایان میرسانیم؛ فیلمی که در زمان اکرانش، خیلیها حتی صفت «خوب» را برای توصیفش زیادی میدانستند:
Fight Club (باشگاه مبارزه)
«باشگاه مبارزه» در حال حاضر یک فیلم کالت کلاسیک در نظر گرفته میشود. هنوز هم خیلیها دربارهاش صحبت میکنند و جایگاه خودش را در تاریخ سینما به دست آورده است. اما این فیلم در سال 1999 جنجال برانگیز بود و انتقادهای متفاوتی دریافت کرد و نتوانست انتظاراتی را که از آن میرفت، در باکس آفیس برآورده کند. با این حال، پس از انتشار به صورت دیویدی، توانست به موفقیت تجاری دست یابد.
ادوارد نورتون، که در نقش راوی در «باشگاه مبارزه» بازی کرده، نظر خودش را درباره دلایل عملکرد ضعیف اولیه فیلم دارد. او معتقد است کسانی که فیلم را تبلیغ کردهاند، احساس کردند که فیلم به آنها توهین کرده و بنابراین تمام تلاش خود را نکردهاند. او در طول حضورش در برنامه Couch Surfing به PeopleTV گفت:
«من فکر میکنم برخی از افرادی که فیلم را بازاریابی میکردند، نتوانستند این ایده را بپردازند که این فیلم میتواند خندهدار باشد. صادقانه بگویم، فکر میکنم آنها احساس کردند که متهم ایده فیلم شدهاند.»
این فرضیه ممکن است موجه باشد؛ نورتون افزود: «فکر میکنم اگر بیشتر شبیه مردی بودید که نقش رئیس من را در فیلم بازی میکرد، احتمالاً نمیخواستید که فیلم را دوست داشته باشید.» او همچنین اعتراف کرد که مشکلاتی که «باشگاه مبارزه» در اولین بازخورد خود داشت – هم از نظر بازده مالی ضعیف و هم از نظر پاسخ انتقادی – توسط بازیگران و عوامل احساس شد.
«تجربه جالبی بود زیرا همه ما فیلم را دوست داشتیم و در موردش بسیار مطمئن بودیم.» همانطور که او توضیح داد: «شما هرگز نمیتوانید به طور کامل غرور خودتان را از نحوه عملکرد فیلمتان در اولین بازخوردش جدا کنید.»
اما در نهایت نورتون، همراه با برد پیت، هلنا بونهام کارتر و کارگردان دیوید فینچر ثابت کردند که نه تنها «باشگاه مبارزه» از فروش دیویدی درآمد قابلتوجهی کسب کرد، بلکه به یکی از فیلمهای مورد بحث دهه 1990 تبدیل شد. شاید حتی مورد بحثترین فیلم.
نه تنها افرادی در استودیو که احساس میکردند «از سوی» فیلم مورد اتهام قرار گرفتهاند به خاطر موفقیت تجاری نهایی آن دوباره احساس متهم بودن کردند، بلکه منتقدان نیز به دلیل بیاعتنایی به فیلمی که از نظر فرهنگی بسیار مهم بود، شرمنده شدند.
و اما در آخرین قسمت، یک فیلم کالت محبوب داریم که در زمان اکرانش با نقدهای بسیار منفی مواجه شد و عملاً یک شکست مالی تمام عیار بود:
Donnie Darko (دانی دارکو)
آیا به سفر در زمان اعتقاد دارید؟
بسیاری دو چیز را از سال 2001 به یاد میآورند: لحظه سقوط پرواز 11 به برج شمالی مرکز تجارت جهانی و فقط چند ماه بعد وقتی «دانی دارکو» روی پرده سینماها به نمایش درآمد. هر دو رویداد ذهن بسیاری را باز کردند. اولی پایان جهان را توسط دست انسان نشان داد و دومی پایان جهان را توسط تخیل بشری تصور کرد.
«دانی دارکو» به نوعی پورتالی است به آمریکای سال 1988، زمانی پر از تنشهای سیاسی و اجتماعی بین دوران ریگان و نسلهای بعدی. این دوران شامل نئولیبرالهای اصلاحشده و ترقیخواهان اجتماعی بود که چهار سال بعد بیل کلینتون را به ریاست جمهوری انتخاب کردند. نخستین خط دیالوگ فیلم، «من به دوکاکیس رای میدهم»، توسط الیزابت دارکو (با بازی مگی جیلنهال) در صحنه میز شام بیان میشود.
اما مانند قهرمان داستان، اولین کارگردانی ریچارد کلی نیز جاودانه است. او در این داستان از موجهای فزاینده ضد روشنفکری، ریاکاری ایدئولوژیک، نارسیسم رفتاری، فداکاری و استبداد سخن میگوید. این فیلم داستانی از نوجوانی، خانواده، شفقت و نفرت را در لفافهای از پیچیدگی روایت میکند. حتی در اکران مجددش در سال 2017، دوباره منطق روایتش را به شکلی که باید پیدا میکند: کرمچالههایی که بینهایت در سراسر جهان حلقه میزنند و تنها توسط روشنفکران اخلاقی از نابودی نجات مییابند.
ریچارد کلی در این باره میگوید: «وقتی در نهایت خرگوش را سر صحنه آوردیم و آن را روشن کردیم، همه واقعاً ساکت شدند. تقریباً انگار همه قارچ خورده بودند و توهم زده بودند.» دانی در مورد داستان کوتاه «ویرانگران» نوشته گراهام گرین در سال 1954 میگوید: «آنها فقط میخواهند ببینند وقتی دنیا را از هم میپاشند چه اتفاقی میافتد. آنها تغییر میخواهند.»
شاید اگر همانطور که گرچن در «دانی دارکو» میگوید، «بعضی آدمها با تراژدی در خونشان به دنیا میآیند»، برخی از فیلمها نیز همینطور باشند. زمانی که کلاسیک کالت ریچارد کلی در سال 2001 در ساندنس به نمایش درآمد، کلی به No Film School گفت: «هیچکس نمیدانست چه واکنشی نشان دهد. نکتهای که ما از انتشار فیلم در ساندنس گرفتیم غیرممکنی عرضهاش به بازار بود؛ به صورت ساده «غیرقابل اکران یا نامنسجم» بود. این فیلم منحصر به فرد، عجیب و ناراحتکننده بود. همچنین درست بعد از کشتار کلمباین منتشر شد. [در فیلم] ما یک نوجوان داریم که با تفنگ شلیک میکند و این چیزی نبود که مردم بخواهند ببینند.»
«دانی دارکو» از لبیست توزیعکننده ساندنس سانس بیرون رفت. در ماه مارس، فیلم ممنتو کریستوفر نولان اکران شد. این فیلم نیز مشابه به دانی دارکو، منحصر به فرد، عجیب و آزاردهنده بود، اما با این حال عمیقاً در بین تماشاگران معروف شد. آرون رایدر، تهیهکننده «ممنتو»، دانی دارکو را برای شرکت توزیع Newmarket، نمایش داد. بعد از اینکه نولان درباره این فیلم کوچک ساندنس صحبت کرد، نیومارکت دانی دارکو را برای یک اکران کوچک در سینما در ماه اکتبر انتخاب کرد.
اما پس از آن، هواپیماها در 11 سپتامبر 2001 از آسمان سقوط کردند. قابل درک است که هیچ کس نمیخواست برای فکر کردن به مرگ به سینما برود. تماشاگران نمیخواستند فیلمی را تماشا کنند که در آن یک موتور جت که نشاندهنده یک آخرالزمان است از آسمان سقوط میکند. بنابراین، «دانی دارکو» در باکس آفیس شکست خورد و تنها بیش از 1.3 میلیون دلار در مقابل بودجه 4.5 میلیون دلاری خود به دست آورد.
سالها باید میگذشت تا «دانی دارکو» «زمان درست» خودش را در بین عموم پیدا کند و به همین دلیل هم است که حتی امروزه بسیاری هنوز مثل آن را ندیدهاند و نمیتوانند پیدا کنند.